شايد اين طولاني ترين مطلب اين وبلاگ شود، اما به نظرم بايد اين را مينوشتم.اميدوارم شما هم حوصله كنيد و بخوانيد.

بوسيدن روي ماه را بايد ديد. از هر طيف و سن و عقيده اي كه هستيد، مديريد يا كارمند، كارآفرين يا جوياي كار،‌تازه استخدام شده ايد يا تازه به سمت مديريت ارتقا يافته ايد، اصلاً سينما را دوست داريد يا نداريد، بايد اين فيلم را ببينيد، به نظرم شك نبايد كرد.

اين فيلم فقط جنبه هاي هنري ندارد، عجيب است، شايد ذهن من كج شده، اما به نظرم اين يك فيلم آموزش مديريت است كه مثلاً بر اساس تئوري بازيها ميخواهد پيامي را غير مستقيم منتقل كند، يا يك مستند آموزشي است كه از مشكلات سازمانها در ايران و جهان ميگويد، و البته از نقش رهبران در اين سازمانها. اين همه هست و فيلمي هنري هم هست، كه اگر جاي پايي از دوران جنگ در شما باشد، اشكتان را در ميآورد، صاف ميبردتان به همان روزها، اما بعد از رد شدن از تمام شكافي كه بين نسلها هست.

بايد فيلم را ببينيد و به همايون اسعديان و تمام دست اندركارانش، دست مريزاد بگوئيد...

راستش شروع فيلم خيلي "تيپ" است. مخلوط برنج پخته اي كه با ريختن زعفران مايع شده در آن، بازي رنگها را به چشم ميكشد و آن قدر اين صحنه را ديده اي كه فوراً ياد شله زرد مي افتي. تيتراژ هم چنگي به دل نميزند، طولاني است، با نوشته هاي زيادي درشت.

اما اين همه چند دقيقه است و بعد از آن، با فيلم راه مي افتي،‌همراه ميشوي، يعني همراهت ميكند و داستان آرام آرام به خوردت داده ميشود و تو هم كم كم آن را جذب ميكني.

مادر بزرگ، اولش يك مادر بزرگ معمولي است و قربان صدقه هاي غليظ نوه ي لوسش كم كم ميخواهد حوصله ات را سر ببرد. وقت نهار ميبيني كه با يكي دو نگاه، توانائيهاي مديريتي اش را به رخ ميكشد و گاه سكوتش دنيايي حرف ميزند. اصلاً به ظاهرش نميآيد.

فراموشي فروغ را كه الآن اصلاً نميداني چه كاره است، به زيبائي "مديريت"‌ميكند،‌ كنايه هاي داماد جوان را هم گوئي كه صدائي طبيعي است، گرچه چندان خوشايندش نيست، اما از زير سبيل ميگذراند، گرچه در ادامه اين داماد اصلاً محو ميشود، نكن كس ديگري تحمل صداي او را نداشته؟

محبتش اصلاً از جنس قربان و صدقه نيست، از نوع درك و به فكر بودن و ديدن است. از همينجاست كه ميبيني نقش يك رهبر در يك سازمان است كه اين زن بازي ميكند. شايد مثل پدر خوانده؟ اما احترام سادات كجا و دن كرديونه؟

شايد اولين جرقه اين فكر از آنجا بود كه براي همكاران پسر جانبازش هم شله زرد ميفرستد و به نوه ي لوس يادآوري ميكند كه مرد همسايه پا درد دارد و بايد صبر كند تا او به در برسد و شه زرد را بگيرد.

وقتي داماد جوان به پسر جانباز متلكي ميگويد، اصلاً به روي خودش نميآورد و اصلاً نه با چشم غريد و نه اصلاً آن طعنه ها را شنيد. رهبران در سازمانها هم كارمند ارجح ندارند، پسر و داماد همه عضوند و حقهايي دارند،‌رهبران به فكر همه هستند و خيلي وقتها خيلي چيزها را كه نبايد ببينند،‌ نميبينند. اين هم يك هنر رهبري است در سازمان.

دخترك، آن نوه ي لوس، ميخواست بماند، از شر برادران كوچكتري كه بعداً هرگز نميبيني شان، شايد براي آنكه نشان دهد اينها بهانه بوده است و بس. شايد هم مثل داماد جوان حذف شده باشند، شايد احترام سادات تحملش را داشته و يكي ديگر، نه!

دخترك خلاصه ماند، چون مادر بزرگ (بخوانيد رهبر سازمان)، ميفهميد كه اين نوه (بخوانيد كارمند جديد الاستخدام) با مادرش (بخوانيد مدير مياني) مشكل عدم درك متقابل دارند. رهبر اين شكاف را ديد و بايد اين شكاف را در سازمان پوشش ميداد، دخترك را پذيرفت.

با تك جمله ها، چنان مادر دخترك را، يعني دختر خودش را، نصيحت ميكرد كه مو بر تنت مي ايستاد، كه انگار اين خود ما هستيم: " وقتي اينطور برخورد ميكني، چه انتظاري از اين بچه داري؟"

مادر، كه نقش يك مدير مياني را در سازمانها ايفا ميكرد، دائم "گير" ميداد، دائم كم كاري و سر به هوائي دخترك را به رخ ميكشيد، و دائم پرده هاي ميان را مي دريد، كاري كه نسل ما (من و آن مادر) در آن استاد است. اينجا كارگردان نشان ميداد كه شكافهاي ميان نسلها چطور به وجود آمدند و بزرگتر و عميق تر شدند و شدند تا شد آنچه كه امروز با آن مواجهيم.

معلوم نشد كه آن روز، روز يكه فيلم شروع شد، خانواده ي بزرگ چرا دور هم، دور مادر بزرگ و دور رهبرشان جمع شده بودند؟ روزي كه ظاهراً تعطيلي هم نبود. اما اين گرد همائي سازماني نتايجي هم داشت، رهبر از آنچه در گوشه و كنار سامزانش ميگذشت، از عروسي آينده كه عروسش را بعداً‌خواهيم شناخت، از بچه دار شدنها، بيماري خاله فروغ، كه او را هم بعداً خواهيم شناخت و ... مطلع شد، به همه كمي رسيدگي كرد و همه را دوباره فرستاد سر كارهايشان و ايفاي نقشهايشان. عجبا!

نميدانم اين اتفاقات از تحصيلات جامعه شناسي تهيه كننده است؟ يا از ديد عميق كارگردان و فيلمنامه نويس؟ ريز بيني كه ويژگي بارز اصفهاني هاي ماست. عجب.

دخترك آمده تا پيش مادر بزرگ بماند، رفت كه در طبقه بالا، دور از چشم او به "سر به هوائي اش" ادامه دهد، مادر بزرگ خواندش، محكم اما با احترام و به اتاقي فرستاد، نزديك خودش. مگر نه آنكه اگر كارمندان تازه وارد را از خودت دور كني، سازماني نميشوند، به سازمانت تعلق پيدا نميكنند؟ چيزي كه مادر دخترك در نيافته بود و به آن كم توجهيم.

وقتي دخترك قرار بود درس بخواند، پاي تلفن ميخنديد، مادر بزرگ به ظاهر ترش روئي ميكرد و در باطن لبخندي ميزد،‌ميدانست كه اين هم طبيعت زندگي و اقتضاي سن است. تفاوتها را ميديد و ميفهميد. ما چطور؟

دخترك ميديد و ميفهميد كه مارد بزرگ هم تمام ريزه كاريها و سر به هوائيهاي او را ميبيند، اما گير نميدهد، آخر دخترك هم ميفهميد. عجب رفتاري داشت اين احترام سادات.

مادر بزرگ به ستادي ميرفت كه نامش را نميداني. معلوم نبود ستاد چيست؟ اولين بار كه رفت و فيلم نشان داد، معلوم شد كه ستاد جستجوي پيكر شهداست. معلوم شد كه مارد بزرگ چشم در راه فرزندي است كه سالهاست به جنگ رفته. ساختمان ستاد داشت پوست مي انداخت، همه جا را داشتند رنگ نو ميزدند، و با سنباده غبار از رخ ستاد مي زدودند. در بدو ورود ميديدي كه لودري در عمق دارد پي ميكند، پي ساختماني احتمالاً جديد را كه به همان اندازه از مخاطبانش هم دور ميشد. ديگر دست كسي به آن نميرسيد، مي ديدي كه سازمانهاي ما بزرگ ميشوند اما هم زمان كارآمدي شان هم از دست ميرود. چون مخاطب را جا ميگذارند، دور و دور تر ميروند، فكر ميكنند همه چيز را و تمام نيازهاي مخاطب را ميدانند، كه نميدانند.

تابلوها را نشان ميداد كه در پي هم با تابلو و نقش جديدي، شايد زيباتر و حرفه اي تر، اما با پيامي ديگر، جايگزين ميشوند.

مادر بزرگ سراغ آدمهايي را كه مي شناخت و مي شناختندش گرفت، هيچكدام نبودند، الا يكي كه سر نخ جابجائي را به او داد، و ارجاعش داد به جوان خوبي كه به جاي حاج آقاي قديمي آمده بود. جوان بي قرار بود، فكر ميكرد كار اين مادر را بايد سر هم بندي كند، گرچه با ترديد و تامل خبر پيدا شدن را به او داد، اما زود بايد ميرفت، چنانكه هميشه در راه بود، به وضوح ميبيني كه اين جوان نميتواند مادر بزرگ را كه روحي بزرگ دارد، مديريت كند.

از اينجا درس بزرگ مديريتي/رهبري سازمان شروع ميشود. مثالي ديدني از "پافشاري مثبت". جوان كه يك "كارمند" واقعي است، كه آمده تا رشد كند و زود بالا برود، نه آنكه خدمت كند به مشتري، ابتدا پيرزند را فقط به چشم يك بانوي مسن ميبيند و البته مادر يك شهيد. خيلي ساده خبر را به او ميدهد كه پيكر پسرش پيدا شده،‌منتظرش بوده اند و او نيامده، پس رازش را به امين محله، همان مش قربان، داده اند، مدير جوان حتي نميدانست، يا برايش مهم نبود كه اين مادر 20 سال است كه نخستين شنبه هر ماه را به دنبال بوي پسرش به ستاد مي آمده. كاش حاج آقا را مهلت ميدادند كه اين نكات را به جوان ياد ميداد، ياد ميداد كه در اين شغل بايد اول عاشق ميبود، كه نبود.

همايون اسعديان فرآيند كارمند شدن را خيلي خوب تصوير ميكند، آقاي فيض، همان جوان، كه با پروند ها به صورت "مشتي كاغذ" برخورد ميكند، در مقابل آقاي مصطفوي، مدير بازنشسته شده، كه آنها را مرتب و با احساس كنار هم ميگذارد، يا فومني كه كارمندي خوب است اما نوك دراز و برگشته ي كفشهايش اصلاً با كارش نميخواند، همه نشان دهنده تضادهايي است كه در تمام سازمانها كم و بيش ميبينيم و اين كم اعتقادي و بي ارتباطي با كاري كه انجام ميدهيم، مانع پيشرفت و اعتلا و تحقق اهداف ميشود.

مادر بزرگ اصلاً درخواست فيض را براي تكميل فرم و طي فرآيند اداري "پيدا شدن فرزندش" نشنيد، چون او به عنوان يك رهبر سازماني، حالا دغدغه هاي مهمتري داشت: پسر فروغ چرا پيدا نشده؟ و تازه اينجا كارگردان ارتباط پسران اين دو را براي رمزگشائي ميكند. اين يكي از شاخصه هاي رهبران سازمانهايي است كه به تمام نيازهاي تمام كاركنان توجه دارند، گرچه گاهي مجبورند برخي را فرداي برخي ديگر كنند، به ناچار و بنا به مصلحتهاي سازماني،‌مثل حق ديگر فرزندانش نسبت به پيكر برادرشان. عجب.

مادر بزرگ حالا دانست كه بقال و معتمد محل چه ميخواست بگويد، ميدانسته و ميخواسته به او بگويد، پس به او "پيام" داد كه خودم دانستم و ماموريت تو تمام است، خاموش باش.

تعاملش با نوه هميشه جاري و هماره زيباست. به خانه ميآيد، نوه ميشنود كه مادربزرگ مذهبي نواري گذاشته و در حال خود است، به دخترك اجازه ميدهد به خلوتش نزديك شود و "او" را ببيند. خلوت رهبران جالب است، آنها به روشهاي خاص خودشان انرژي اي را كه در تعاملات جاري از دست ميدهند و صرف ميكنند، دوباره كسب ميكنند. دخترك جنبه هاي چديد شخصيت مادر بزرگ و دائي حسين اش را كه در سالهاي جنگ از انشگاه به جبهه رفته و ديگر نيامده، كشف ميكند. مادر بزرگ همينجا به او، به من و همه درس ميدهد كه هر سن اقتضايي دارد. پس نه عجيب است، و نه گناه است كه دايي حسين هم داريوش و فرهاد هم گوش ميداده است. يعني دائي حسين ها هم مثل ما بودند، آنها كه مثل ما نيستند، مثل حسين و محمد (پسر خاله فروغ) هم نبوده اند. اين شكاف بين نسلي به همين راحتي قابل رفع بوده است، اما بادست نيافتني كردن محمدها و حسينها،‌نسل بعدي ها را از آنها جدا كرديم و نگذاشتيم روحيه ها و حس ها منتقل شوند. درست مثل همان لودر.

مادر بزرگ اما اين شكاف را پوشش داد، حالا دخترك دائي را ميفهميد و مادرش هنوز هم شايد نه.

شاخصه رهبري ديگري كه مادر بزر در "ستاد" نشان داد، شنيدن حرفهاي آن زن جوان بود، با دردي مشابه، اما داخل ماجرا نشد، نصيحت نكرد، تحليل و قضاوت هم نكرد، حتي در اتوبوس، با كمالاحترام با خانم بغل دستي هم صحبت نشد. رهبران سازمانها وقتي دنبال كاري هستند، تمركزشان را به خاطر هر موضوع ديگري، از دست نميدهند. با حفظ ارزشهاي عمومي، اما به فكر سازمان و مشكلات آن هستند. گرچه نهار مش قربان و ميوه براي مهندسان، كه نماد نوآوري در سازمان بودند، هم فراموش نميشود. اينها كارهاي جاري اند، اينها راهبرد جاري سازمان هستند : حفظ و احترام به سنتها (مش قربان) و حمايت از مدرنيته و روشهاي نو (مهندسان جوان كه قرار است اول محله را خراب و بعد آباد كنند). آنها بيهوده و از سر فضولي يا تفنن يا وقت گذراني يا حتي خير خواهي، بيهوده درگير مشكلات سايرين نميشوند.

آقاي اسعديان، من كج ميفهمم؟ يا شما اين همه مطلب را چطور كنار هم جا داديد؟

ميدانم كه خيلي طولاني شده اما دلم نمي آيد كه نگويم. ممنونم اگر هنوز ميخوانيد.

مادر بزرگ وقتي جوان را از درك خود عاجز يافت، يك تنه به سراغ مدير قديمي رفت، مديري كه با عشق آمده بود، اما برده شده بود در قالب ضوابطي اداري، كه چاره اي هم نبوده و سپس بازنشسته شده بود و حالا به جاي آدمها، پيكر ماشينها را "پرس" ميكرد. عجب دو شغل متضادي. رهبران در مواقع لزوم، از مرزها ميگذرند، رفت و از مديري كه خودش حالا ديگر باور كرده بود كه كاره اي نيست، كمك خواست و او را توانمند كرد كه به او كمك كند،‌به او گفت كه تو ميتواني و بايد كمك كني. عجبا!

شايد در سازمانهايي كه با عشق و علاقه راه مي افتند، بايد به جاي بازنشستگي، ساز و كار ديگري يافت.

احترام سادات،اطلاعاتش را به زيبائي تحليل ميكرد،‌ضمن آنكه مراقب رفتار دخترك هم بود، ضمن تذكر دادن، حتي درمورد نماز، در مورد درس، در مورد موبايل، او را ديوانه نميكرد، بلكه با كيش شخصيتي اش او را مي كشيد، نه مثل مادرش با زور و قهريه، كاري كه مديران ناكارآمد ميكنند. مثل تهديدي كه فيض كرد،‌مصطفوي را و چه جوابي داد مصطفوي (مدير بازنشسته) كه : من گفته ام اين كار را تو كرده اي نه من،‌خرابش نكن!

تحليل ماردبزرگ نشان ميداد كه بيماري به فروغ زمان زيادي نميدهد،‌پسر فروغ پيدا نشده و فروغ بايد پيش از مرگ فرزندش را درك كند و گمگشته اش را بيايد. راه حل انقلابي اش را يافته بود: پس اين پسر من نيست، پسر فروغ است. عجب مديريتي، عجب شجاعتي. فيض كه در جا محو شد، اصلاً نفهميد كه زن چه ميگويد. اما ديگران، هرگز گذشت اين رهبر را نديدند، او هم اصراري، نه ، نيازي نداشت كه به كسي نشان دهد. خيلي ها اصلاً ظرفيتش را ندارند كه ببينند، مثلاً دخترش حتما اين را ديوانگي ميدانست، پسر جانبازش هم لابد، اما وقتي به جايش دانستف همان پسر با بوسه بر سر مادر،‌در مقابل عظمت او تعظيم كرد.

سفر مشهد را بهانه كرد كه به عروسي نروند، اما كادوي عروس فراموش نشد. به دخترك (نوه)‌اجازه داد كه با او زندگي را تجربه كند، حتي پسركي را كه در پي او به محل آمده بود و ميچرخيد، حمايت كرد و در يك جمله، وقتي داشت پانسمانش ميكرد، به او گفت، اين راهش نيست.

دخترك هر روز بيشتر جذب ميشد، فرهنگش عوض شده بود، از آن خنده ها خبري نبود، داشت پخته ميشد، مادر بزرگ هم گامهايي به سمت او برميداشت، يك شب با او و فروغ، سه نفري پيتزا ميخوردند و همانجا بود كه فروغ به او گفت "شما جوانها فكر ميكنيد عاشقي را شما اختراع كرده ايد؟" يادش به خير،‌پدرم ميگفت "شما فكر ميكنيد ما از اولش همين سن به دنيا آمده ايم؟" و همان شب بود كه او را راز دار خود كرد و به او گفت كه حسين و محمد هم عاشق بوده اند و هر دو عاشق يكي كه همين عروس خانمي  است كه همه به عروسي اش رفته اند. دخترك داشت شاخ در ميآورد اما يكباره خود را در جايگاهي ديد كه راز رهبر خانواده را فقط او ميدانست.

و زماني كه مادر بزرگ فقط چند دقيقه رفت تا حسينش را ببيند، تنها كسي كه ميتوانست به او تكيه كند، سنگ خاراي نماي ساختمان قديمي ستاد بود.

روز تشييع جنازه ها، كه فقط فروغ و او ميدانند چه خبر است، و البته نوه پخته شده، نوه از او ميخواهد كه روي ماه حسين را ببوسد و او،‌اين رهبر دونده و جدي، كه حاصل تمام تلاشهايش را گرفته، در كناري آرام ميگيرد، رهبر فقط وقتي آرام است كه سازمانش آسوده كار كند و البته مهم نيست كه اين آرامش ساعتي است يا ابدي.

ميدانم كه ميدانيد كه اين فيلم يك كار گروهي بوده است، بازيگران عالي بودند،‌فيلنامه به نظر من كه هنر را خيلي نميفهمم، خيلي عميق بود،‌كارگردان موضوع را خوب فهميده بود و كار تيمي بسيار خوبي بود، به نظرم اين هم آخرين درس مديريت اين فيلم بود.

خسته نباشيد‌،‌دست مريزاد و واقعاً سربلند باشيد.