خيلي وقتها، چه دربحثهاي غير رسمي و چه در بحثهاي رسمي، به تفاوتهاي فرهنگ كاري بين "ما" و "ديگران" ميپردازيم. آنها چنين و چنان ميكنند، و ترجيع بند هم تقريباً هميشه اين است كه "حالا اگه ايران بود".

خيلي از مثالها متاسفانه درست است، خيلي هم نه چندان. آنچه بيشتر از همه من را آزار ميدهد اين است كه "آنجا واقعاً كار ميكنند". يعني ما اينجا كار نميكنيم؟ بازي ميكنيم؟ اين يكي من را خيلي آزار ميدهد.

تجربه كار كردن من به حدود 14-15 سالگي بر ميگردد. نياز مالي انگيزه اصلي نبود، اما كار كردن را دوست داشته ام،‌ هميشه. شايد بتوانيد من را يك معتاد به كار بدانيد،‌نميدانم، اما ميدانم كه خيلي و سخت كار ميكنم. البته اين حسن نيست، شايد تا حدودي هم عيب باشد. اما با اين شرايط، اصلاً نميتوانم بپذيرم كه "آنها" بيشتر از ما كار ميكنند. اما با كمال تاسف قبول و باور دارم كه خروجي آنها از ما خيلي بيشتر و مفيد تر است. مفيد تر به معني "در راستاي هدفشان". از اين بابت خيلي تاسف ميخورم.

اما چرا اينطور است؟ ميخواهم در اين مطلب، در اين مورد، كمي "با صداي بلند فكر كنم".

هر وقت به اين موضوع فكر ميكنم، ميروم به سراغ ريشه هايش، سعي ميكنم صداي تصويري را كه ميبينم قطع كنم و بيشتر به حركات و صحنه ها توجه كنم،‌توجهي عميق تر.

در اين توجه ها، به چند نكته پي برده ام:

  • آنها به نظم اهميت ميدهند.
  • آنها مطالعه ميكنند.
  • آنها تعامل ميكنند.
  • آنها دائماً به فكر ارتقاي خود هستند، حتي در مترو و اتوبوس!
  • آنجا مدير،‌ مدير است، تكاليف و مسئوليتها و اختياراتش هم بر همه معلوم است.
  • آنجا كارمند هم كارمند است، با تكاليف و مسئوليتها و اختيارات مشخص.
  • كسي آنجا نسبت به قوانين قضاوت نميكند، آن را اجرا ميكنند،‌اگر هم اعتراضي داشتند، با اجراي قانون آن را مخلوط نميكنند.
  • چيزي به اسم نامردي و ... در روابط كاري نيست، وقتي بايد و وقتي لازم است، برخوردها جدي و محكم است.

در آنجا چيزي هست، كه نميدانم سيستم است يا فرهنگ، اما اين را به هر ساز و كاري اعمال ميكنند، ساز و كارش درست ميشود. مثلاً به سيستم اتوبوس راني نگاه ميكني،‌رد پاي همين "چيز" هست، در شركتهاي خصوصي،‌هست، در سوپرماركتها، هست، در قطار و مترو و تاكسي و سازمانهاي دولتي و ....، همه جا هست. من خيلي با اينكه اين را فرهنگ بناميم موافق نيستم،‌چون تلقي ما از فرهنگ ممكن است آني باشد كه ما مالك 2500 سال از آن هستيم و آنها فقط 200 سالش را دارند. من ترجيح ميدهم آن را سيستم بدانم.

به نظرم نكته مهم اين است كه آنها سالها پيش دريافته اند كه براي ماندن بايد بهتر باشند، و براي بهتر بودن راهي يافته اند كه همه به آن متعهد شده اند. توجه كنيد،‌ آنها داوطلبانه متعهد نشده اند، جبر زمانه و صلاحديد گردانندگان آن سيستمها، آنها را متعهد كرده است.

ما در مقابل، عمده تقصير ها را به گردن جامعه و حاكميتها و ... مي اندازيم. به نظرم اثر ما و اين عوامل متقابل است. ما نميتوانيم يك جزيره عالي در كنج يك جهان درست كنيم، اين درست است، اما ميتوانيم شبه جزيره اي بسازيم كه در آن گروهي انسان با استانداردهايي كمي بهتر، محيطي كمي بهتر، كاري كمي بهتر انجام دهند. نميشود؟

به نظرم اولين گام اين است كه بلند مدت فكر كنيم.

باور كنيد در هر هفته با 2 يا 3 مدير صحبت ميكنم كه خسته اند،‌ عمري بار سازمان را يك تنه كشيده اند، هر چه كاستي بوده را يك نفري رفع كرده اند، حالا خسته اند،‌حالا سنشان هم بالا رفته و كسي را هم ندارند كه راهشان را ادامه دهد. شايد اين همان علتي است كه ما در ايران سازماني نداريم (يا خيلي كم داريم) كه عمر سازمان از عمر موسسانش تجاوز كرده باشد.

پس بيائيد اول، بلند مدت فكر كنيم. از روز اول كه شركت را درست كرديم، بدانيم كه هدف چيست و كجاست؟ برنامه من براي همكارانم چيست؟ براي شركت چيست؟

آنجا شايد همه عاشق يك هدفند، موفق شوند و يك شركت بزرگ آنها را بخرد! يا بروند در بورس و سهامشان را بفروشند. ما در فكريم كه مبادا كسي حتي يك سهم با ما شريك شود. بعد ميخواهيم جواني بيايد،‌عمرش را بگذارد و براي موفقيت شركت ما در مقابل حقوقي خوب، جان بگذارد. اين انصاف است؟ اين شدني است؟

وقتي بلند مدت فكر كرديم، متوجه ميشويم كه به استرات‍ژي و ديدگاه و ماموريت احتياج داريم. خيلي از ما اينها را داريم، اما آنها از سر نياز به اينها (استراتژي و ماموريت و ...) رسيده اند.

گام دومي نداريم. گام اول را اگر پذيرفتيم كه كلان و بلند مدت فكر كنيم،‌خيلي عواقب دارد.

وقتي بلند مدت فكر كرديم،‌ متوجه ميشويم كه به نيروهاي خوب براي زمان طولاني نياز داريم،‌ متوجه ميشويم كه بايد نيروها را ماندگار كنيم و وقتي ماندگار شدند، بايد آنها را توانمند كنيم. اينها تمام چيزهايي است كه در بحث منابع انساني ميبينيم، همه ميدانيم، اما به آنها عمل نميكنيم. آنها عمل ميكنند،‌چون نيازش را حس و باور كرده اند، شايد هم اينها همه بخشي از آن سيستمي است كه قبلاً گفتم.

باور كنيد كه هيچوقت براي برداشتن گام اول دير نيست. هميشه ميتوان به گوشه اي خلوت رفت و كمي فكر كرد، دل را راضي كرد كه بايد بلند مدت فكر كرد، گزينه ها را واقعي ديد، اين آخري خيلي مهم است.

مديراني كه حاضر نيستند كسي را در كارشان شريك كنند، چون هيچكس را در حد خود، تلاشگر نميدانند، دچار عارضه اي ميشوند كه به علت حجم كار، در واقع هيچ اتفاقي در سازمانشان نمي افتد. سازمان اينها،‌ يك مرده متحرك است.

اين يك معادله ساده است و شما دو گزينه داريد:

  • اندازه كسب و كار شما در حد 50 كه هست بماند، اما شما مالك تمام آن باشيد، يا
  • اندازه كسب و كار شما به 200 برسد و شما مالك 25 درصد آن باشيد.

من حتماً دومي را انتخاب ميكنم و دنبالش هستم. چون در اولي سازماني يك نفره است كه روز به روز هم به علت پيرتر شدن فردي كه محور همه چيز است، ناتوان تر ميشود و به زودي از بين ميرود.

در سازمان دوم، درست است كه روز به روز ممكن است سهم من در تصميمها كمتر شود، كه لزوماً هم چنين نيست، اما سازمان پيش ميرود و شايد روزي من 5 درصدر از سازماني را داشته باشم كه اندازه آن 5000 شده است. شايد هم روزي هيچ سهمي نه من و نه بازماندگانم از اين سازمان نداشته باشيم،‌ اما سازمان هست، براي نسل بعدي، براي كسان ديگري كه بايد از كاشته ما سهمي ببرند، براي كساني كه شايد ديگر نفتي نداشته باشند. اما شك نكنيد، سهمي براي موسسين خوش فكر هميشه خواهد ماند.

خيلي طولاني شد، كمي هم به خاكي رفتيم، اما به نظرم بايد شروع كنيم به ديگر گونه فكر كردن، بلند مدت تر نگاه كردن، استفاده واقعي از اين ابزارهاي مديريتي، خلاصه بايد كمي S تر باشيم.

براي سازماني خصوصي كار ميكرديم، هفته اي چند گزارش در مورد كاركنان ميداديم، يك روز كه بحث حق الزحمه شد،‌مدير آن سازمان كه ميدانستم واقعاً به استراتژي و ديدگاه و برنامه و تحليل و ريسك و ايزو و ... اعتقاد دارد، به من گفت: "ما از اين خدمات شما،‌براي خودمان پول ميسازيم، من ديگر وقتم را با افراد تلف نميكنيم،‌چون ميدانم كه با او بايد چطور رفتار كنم و ..."

واقعاً اينها،‌اين مطالعات،‌اين يافته ها، كاربرد دارند، بلند مدت فكر كنيم و از آنها استفاده كنيم. مطالعه كنيم، ياد بگيريم و "درست" كار كنيم،‌ ما كه ميدانيم همگي زياد و سخت كار ميكنيم.

اما ببينيم از منظر رفتار سازماني چه اتفاقي مي افتد؟

ما براي رشد و موفقيت سازمان،‌معمولاً دنبال آدمهاي با S پائين ميرويم كه فعال و پرتحرك باشند. اين آدمها وقتي راحتند، ناراحتند :-)

اينها خيلي فعال و پويا و ... هستند. اما اينها همانطور كه به فكر سازمان هستند، به طور طبيعي به فكر خودشان هم هستند، اگر شما به فكر آنها نباشيد،‌به سرعت سرشان به سقف شيشه اي سازمان شما ميخورد و دلزده ميشوند. يا افت راندمان دارند، يا ميروند و سازمان خودشان را تاسيس ميكنند (كه شما فكر ميكنيد آنها به شما خيانت كرده اند، در حاليكه شما به خودتان خيانت كرده ايد)، يا به سازمان ديگري ميروند كه ممكن است به آنها فضاي بهتري براي رشد بدهد.

وقتي فرد موفقي را در سازماني ميبينيد، با خود فكر كنيد،‌كه چرا شما چنين همكاراني نداريد، اگر همين آدم با شما كار ميكرد،‌به اينجا ميرسيد؟ اگر همين امروز به شما بپيوندد،‌آينده شما و آينده او چگونه خواهد بود؟

جواب اين سوالها كمك ميكند كه بدانيد واقعاً چقدر بلند مدت فكر ميكنيد.

حالا اگر هنوز ميخوانيد، به بالاي صفحه برويد و به تصوير نگاه كنيد، به چند تا از اين پارامترها در سازمان شما فكر شده است؟

سربلند باشيد